من دیگر سایه‌ای ندارم | موسیقی ما

آیدین آغداشلو درباره‌ی سایه نوشت

آیدین آغداشلو ـ نقاش و گرافیست ایرانی ـ در پی درگذشت هوشنگ ابتهاج با یادآوری خاطره‌ای از این شاعر فقید در دهه ۷۰، یادش را گرامی داشت.
 
آغداشلو در بخشی از روایت این خاطره چنین نوشت: «سال ۷۶ بود که صورت سایه را برای جلد کتاب «در زلال شعر» نقاشی کردم؛ با آبرنگ. چند سال بعد محمدرضا لطفی عزیزم برای حضور در کنسرتش دعوتم کرد و رفتم. در فرصت تنفس به اطاقی دعوت شدم و وارد که شدم سایه را دیدم که پشت میزی نشسته؛ تنومند و باابهت، مانند شیری بر کوهی. باوقار بود و باحشمت. ساکت بود و داشت متنی را می‌خواند. گفتم نقاشی صورتتان را دوست داشتید؟ سری به تأیید تکان داد. حضوری سنگین و وهمناک داشت، که آن را در هیچ پادشاهی ندیدم تا به امروز. 
 
از من مکدر بود؟ شخصاً که نه. اما شاید کدورتش از جنس همان کدورتی بود که میان من و چپ‌هایی که دوستشان داشتم و دوستم نداشتند فاصله می‌انداخت. اینکه چرا گوهرم را به‌خاطر چپ نبودن در پلاس پیچیده و کم‌قدر کرده‌ام. با تحسین تماشایش می‌کردم و می‌پرسیدم چه‌طور می‌شود که آدمی در حیاتش بدل به اسطوره‌ای زنده می‌شود؟ و چه‌طور طاقت و تاب می‌آورد بی‌خطا ادامه دادن را؟ کاش می‌پرسیدم چون هنوز هم پاسخش را نمی‌دانم.
 
سال‌ها گذشت. بابک خضرایی زنگ زد که سایه دعوتم کرده به شام باقالاقاتق در منزلش. جا خوردم، اما کیف کردم.
 
وارد که شدیم سایه را دیدم جلوس کرده روی مبل پهناورش. با همان ابهت همیشگی؛ شیر بر فراز کوه… گیرم شیری کمی لاغرتر، گیرم کوهی کمی‌تراشیده‌تر. از همه‌چیز سخن گفتیم … هیبت او و بی‌رغبتی من مجال کاوش در گذشته‌های کهنه را نمی‌داد؛ گذشته‌های سپری‌شده‌ی بی‌اعتبارِ در اکنون بی‌اعتنا.
 
چند قطعه خط قدیمی نشانم داد و نظرم را پرسید. من هم از «حافظ به‌سعی سایه»اش تجلیل کردم و درباره‌ی بیتی از حافظ پرسیدم که مایه‌ی بحث‌وجدل میان من و محمدعلی سپانلو شده بود: «در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود / کاین شاهد بازاری وان پرده‌نشین باشد». حق را به سپانلو داد که اعتقاد داشت در این بیت صنعت لف و نشر منظور شده. بعد از رشت و غذاهایش و از یاران آشنا یاد کردیم و چه قصه‌گوی خوبی بود. سر شام با دست خودش برایم باقالاقاتق کشید و دلم می‌خواست شب تمام نشود؛ که شد.
 
دیدارمان مدتی بعد تجدید شد ـ با همان مهر و لطف ـ و دیری نگذشت که دیگر باید دنبال می‌کردیم تا بدانیم کداممان در سفر است و کدام در حضر.
 
از آخرین روزهایش که پرسیدم گفتند چند روزی را در خوابی عمیق و طولانی گذرانده، تا از خواب کوتاه، به آن خواب بزرگ بپیوندد. آسوده شدم که خواب عمیق نگذاشت تا هیبت مرگ را دریابد. در پاسخ دوستی که برایم نوشته بود «سایه‌ی شما از سرمان کم نشود» نوشتم «من دیگر سایه‌ای ندارم.»


منبع: https://www.musicema.com/node/406751


منتشر شده

در

توسط